سال 66 برای اعزام به ستاد مربوطه رفتم ولی از سنم ایراد گرفتند، گفتم: من نیروی ایمان و عشق دارم و شما آن را نمیبینید، میخواهم همسنگر "حسین فهمیده" باشم تا روز قیامت....

خلاصه با زبان ریختن و پارتی بازی رفتم جبهه، موقع عملیات كه شد و میخواستند نیروها را از "دزفول" به غرب ببرند دوباره سن و سال اسباب درد سرمان شد.
به مسئول پنجاه سالهای كه میگفت شما نمیخواهد بیایید، گفتم: شما اگر مهمان منزلتان بیاید گل پژمرده را جلویش میگذارید یا غنچه تازه شكفته و شاداب را. (فهمید چه میخواهم بگویم) گفت: حالا دیگر ما پژمرده شدهایم! امان از زبان شما بسیجیها و دیگر چیزی نگفت.
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب